گسستگی ذهنی، گریز از ارتباط؟

گسستگی ذهنی و روحی یکی از مسائلی است که هر انسان میتواند با آن رو به رو شود. در این مقاله از جسم و جان درباره این موضوع صحبت میکنیم.

درباره گسستگی ذهنی….

«سخن بگو! تا بتوانم ببینمت‌»‌

تاملاتی درباره گسستگی، واقعیت و گوش دادن روانکاوانه (‌۱۹۹۴‌)‌

با خودت صادق باش

توصیف بالینی زیر را نه یک درمانگر بلکه یک فیزیکدان نوشته است. این توصیف از کتابی به نام رویاهای اینشتین (‌Lightman, 1993‌)‌ برداشته شده، که مربوط است به ماهیت‌های احتمالی پرشمار زمان و ماهیت‌های احتمالی پرشمار واقعیت که به نوع تجربه کردن گذشته، حال و آینده بستگی دارد:

مرد میانسالی هر سه شنبه از معدنی در شرق برن برای سنگ‌کاری در هودلرستراسه سنگ می‌آورد… او در تمام فصول یک کت پشمی خاکستری می‌پوشد، تا پس از تاریکی در معدن کار می‌کند، با همسرش شام می‌خورد و به رختخواب می‌رود.

یکشنبه‌ها به باغچه‌اش می‌رسد و صبح‌های سه شنبه کامیونش را بار سنگ می‌زند و به شهر می‌آید… و هنگام عبور از کنار مردم در خیابان، نگاهش به زمین دوخته شده. بعضی از مردم او را می‌شناسند، سعی می‌کنند نگاه او را جلب کنند یا سلام دهند.

او جویده پاسخ می‌دهد و به راهش ادامه می‌دهد. حتی وقتی سنگ‌هایش را در هودلرستراسه تحویل می‌دهد نمی‌تواند به چشمان سنگ‌کار نگاه کند و به سمت دیگری می‌نگرد. در پاسخ به گپ دوستانه‌ی سنگ‌کار با دیوار حرف می‌زند، هنگام وزن شدن سنگ‌ها گوشه‌ای می‌ایستد.

چهل سال پیش یک روز بعد از ظهر در ماه مارس، او در کلاس مدرسه ادرار کرد. او نتوانست ادرارش را نگه دارد. سعی کرد روی صندلی‌اش بماند اما پسرهای دیگر متوجه زمین خیس شدند و او را مجبور کردند بلند شود و دور کلاس راه برود و راه برود.

آنان به نقطه خیس روی شلوارش اشاره می‌کردند و هلهله می‌کردند… ساعتی با عقربه بزرگ و قرمز ۲:۱۵ را نشان می‌داد. و پسرها او را با نقطه خیس روی شلوارش دور کلاس دنبال می‌کردند هو می‌کشیدند…

آن خاطره تبدیل به زندگی او شده است. صبح‌ها که بلند می‌شود، پسری است که شلوار خود را خیس کرده است. وقتی در خیابان از کنار مردم رد می‌شود، می‌داند که آنان نقطه خیس را روی شلوارش می‌بینند.

نگاهی به شلوارش می‌اندازد و سپس به سوی دیگری نگاه می‌کند. وقتی فرزندانش برای بازدید می‌آیند در اتاقش می‌ماند و از پشت در با آنها حرف می‌زند. او پسری است که نتوانست ادرارش را نگه دارد [صفحه‌های ۱۶۷ تا ۱۷۰‌]‌.

اگر این مرد روانکاوی شود چه! ماهیت مشکل او را چطور خواهیم دید؟ آن روز در مدرسه برای او چه اتفاقی افتاد؟ آیا او روانپریش است؟ هر چه باشد، او از فرزندانش مخفی می‌شود.

آیا او «‌مرزی‌»‌ است؟ آیا مسئله درمانی از جنس شرم و نارسیسیسم آسیبی است؟ اگر جواب مثبت است، فرایندی که با آن امید به درک احساسات او در بزرگسالی داریم چیست؟ درک احساسات او در کودکی به کنار! چه نوع انتقالی را می‌توانیم انتظار داشته باشیم؟ من دارم از اینجا شروع می‌کنم چون می‌خواهم تدریجا به این موضوع نزدیک شوم که وقتی داریم روانکاوی می‌کنیم تصورمان این است که داریم چکار می‌کنیم؛ تصویرمان از انسانی که داریم به او گوش می‌دهیم چیست؛ و ادراکمان از دستگاه روانی[۱] و ساختار شخصیتی‌ای که می‌خواهیم با استفاده از مهارت‌های فنیمان درگیر کنیم چیست. پاسخ احساسی این مرد به چه نحوی با رویداد سازگاری داشت، و چگونه باید به چنین مردی گوش دهیم تا بفهمیم چرا احساسات بر او غلبه کرد و راهی برای کمک به او پیدا کنیم؟

احساسات چیست؟

ببینید نسه (‌۱۹۹۱‌)‌ درباره احساسات چه می‌گوید:

احساسات به گونه‌ای تنظیم شده‌اند که تناسب داروینی، نه خوشحالی، را به حداکثر رسانند… انتخاب طبیعی، هر نوع از احساسات بد را برای محافظت در برابر نوع خاصی از تهدید شکل داده است… احساسات، پاسخ فرد به تکلیف پیش رو را تنظیم می‌کنند.

از این لحاظ شبیه به برنامه‌های کامپیوتری هستند، که تنظیمات کامپیوتر را برای انجام نوع خاصی از تکلیف می‌چینند… پاسخ‌های رفتاری، فیزیولوژیکی و شناختی‌ای که به فرد کمک می‌کنند از یک ببر دوری کند با آنهایی که به دل بردن از معشوق یا حمله به رقیب کمک می‌کنند متفاوتند.

بنابراین، ترس، عشق و خشم، زیرروال‌های[۲] روانشناختی بسیار متمایزی هستند که انتخاب طبیعی آنها را تدریجا شکل داده تا توانایی فرد در مقابله با هر چالش را بهبود دهد… وقتی یک ببر به سویتان می‌دود پاسخ شما چه باید باشد؟

آیا باید ناخن‌هایتان را سوهان بزنید؟ حرکت چرخ و فلک را اجرا کنید؟ آواز بخوانید؟ آیا الان وقتش است که تعداد بیشماری پاسخِ احتمالی که به شکل تصادفی تولید شده را با استفاده از قاعده‌ی تصمیم[۳] بررسی کنید؟…

چطور می‌توانید محاسبه کنید که کدام پاسخ منجر به نوه‌های بیشتری خواهد شد؟ جایگزین: الگوریتم‌های داروینی که به طور ویژه برای دوری از شکارچی شکل گرفته‌اند… و هنگام شناسایی یک شکارچی بالقوه، پاسخ‌های شما را به گریز، ستیز، یا پنهان شدن محدود می‌کنند [‌صفحه ۳۳‌]‌.

اما روابط انسانی، خصوصا برای جوان‌ها، گاهی به این سادگی نیست. موقعیت‌هایی که در آن الگوریتم‌های رقیب همزمان وجود دارند چه؟ لحظه‌ای که مادرتان با دندان‌های آخته به سمتتان می‌دود چه؟

یا، مانند مورد این مرد، وقتی گروه همتایانتان ناگهان تبدیل به یک دسته کفتار می‌شوند و زنده زنده شما را لخت می‌کنند؟ الگوریتم گریز، ستیز یا پنهان شدن فقط برای رهایی از شکارچی‌ها مناسب است. فرد (‌خصوصا اگر کودک‌ باشد) چه می‌کند‌ وقتی یک الگوریتم قویِ دیگر پیشاپیش در عمل باشد، مثلا «‌اطاعت از یک والد یا یک بزرگسال‌»‌، یا عشق به سرپرستِ خود‌»‌، یا «‌مورد پذیرش همتایان خود بودن‌»‌؟

به نظر من این موقعیتی است که، دست کم از نقطه نظری تکاملی، معنای تروما را تعریف می‌کند، و شاید بتواند توضیح دهد که چرا به نظر می‌رسد انتخاب طبیعی، الگوریتم داروینی‌ای را به ذهن ارزانی داشته که با فراهم کردن آنچه پانتام (‌۱۹۹۲‌)‌ «‌فرار وقتی راه فرار بسته است‌»‌ (‌ص ۱۰۴‌)‌ خوانده—یعنی مکانیزم گسستگی— کمکمان می‌کند با تروما مقابله کنیم. وقتی لازم باشد که احساسات یا ادراکاتِ شدیدا ناموافق، درون یک رابطه‌ی واحد پردازش شناختی شوند و چنین پردازشی از لحاظ سازگاری[۴] فراتر از ظرفیت فرد برای حفظ این انفصال در درون یک خودتجربه‌ی[۵] واحد باشد، دسترسی یکی از الگوریتم‌های رقیب به هشیاری به شکل خواب‌گونه قطع می‌شود تا بقا و سلامت عقل حفظ شود.

وقتی تنظیم سازگارانه‌ی عادی برای تکلیف پیش رو امکانپذیر نباشد، گسستگی وارد عمل می‌شود. تجربه‌ای که دارد باعث ادراک و احساس ناموافق می‌شود، از سیستم پردازش شناختی «باز»‌ می‌شود و به صورت داده‌ی خامی باقی می‌ماند که در درون آن بازنمایی بخصوص خود-دیگری، جز به شکل یک واکنش بقایی، نمادسازی شناختی نشده است.

بنابراین، فرد ظرفیت بقا به وسیله نگهداری تجربه گسستی «‌شکارچی‌»‌ در فرم خالص حمله مهلکش (‌یا به اصطلاح امروزی‌اش «‌بدرفتاری‌»‌)‌ را حفظ می‌کند و همچنین بازنمایی‌های اولیه‌ی خود-دیگریِ سازمان‌یافته با اطاعت، عشق و دوستی را حفظ می‌کند، اما بدون ظرفیت تعدیل آنها با راهکارهایی که نفع شخصی را در نظر می‌گیرند.

گسستگی ذاتا آسیبی نیست اما می‌تواند اینگونه شود. فرایند گسستگی، نقشی بنیادین در کارکرد ذهنی انسان و نقشی مرکزی در استواری و رشد شخصیت او دارد. گسستگی ذاتا یک استعداد سازگارانه است که نماینده‌ی خودِ ماهیتِ چیزی است که «‌هشیاری‌»‌ می‌خوانیم. گسستگی چندپارگی نیست.

در واقع، می‌توان منطقا آن را دفاعی در برابر چندپارگی دید، و در این زمینه، تلاش‌های فرندزی (‌۱۹۳۰a, p. 230‌)‌ برای یافتن اینکه آیا چندپارگی صرفا پی‌آمد مکانیکی تروما است یا اصلا می‌تواند شکلی از سازگاری با آن باشد، درخشان و جلوتر از زمان خود بود. ۶۰ سال طول کشید تا پاسخ سوال او پیدا شود. همانطور که در فصل ۱۲ گفته‌ام، الان شواهد بسیاری وجود دارد مبنی بر اینکه روان به شکل یک کل یکپارچه آغاز نمی‌شود،

بلکه در ابتدا غیرواحد است—یک ساختار ذهنی است که به شکل تعددی از خودحالت‌هایی[۶] که همراه با بلوغشان به حسی از پیوستگی می‌رسند که بر آگاهی از ناپیوستگی غلبه می‌کند، شروع می‌شود و ادامه می‌یابد.

این امر منجر به تجربه یک حس هویت شخصی پیوسته و توهم ضروری «‌یک خود‌ بودن»‌ می‌شود. یکی از دلایل اصلی که اینقدر طول کشید تا پژوهشگران این فهم از ذهن عادی را به طور کامل به دست بیاورند، این است که بخش عمده تغییرات حالت را به سختی می‌توان در بزرگسالان عادی مشاهده کرد.

فرایند رشدی‌ای که انتقال بین حالت‌های هشیاری را راحت می‌کند، به طور معمول به فرد سالم قدرت می‌دهد که آگاهی از تغییرات را هموار کند، دستاوردی که سرپرستان آن را تا حد زیادی تسهیل می‌کنند؛ آنان به واسطه یک فرایند تنظیمی متقابل و با پاسخدهی تعاملیِ مناسب به ذهنیت[۷] کودک، کمکش می‌کنند انتقال غیرتروماتیک بین حالت‌ها را به دست بیاورد.

سعید اصلانی

بر گرفته از

Standing in the Spaces: Essays on Clinical Process Trauma and Dissociation

[۱] mental apparatus

[۲] subroutine

[۳] decision rule

[۴] adaptation

[۵] self-experience

[۶] self-state

[۷] subjectivity


سعید اصلانی
نویسنده:سعید اصلانی

روان‌درمانگر رسمی ISTDP از انجمن IEDTA

عضو نظام روانشناسی ۳۲۲۶۶

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

19 − 19 =